عسلعسل، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

عسلای مامان

رادمان

با یادگرفتن حرف " ن " می تونی اسم خودت رو بنویسی البته تو از چند هفته پيش اين كارو شروع كرده بودي ولي ديروز يكي از سرمشقاتون اسم خودت بود و تو كلي ذوق داشتي سه صفحه مشق داشتين كه خودم هم دلم بهت مي سوخت ولي بعد از دو ساعت و نيم بالاخره تموم شد صداي دسته ها رو كه مي شنيدي مي دوييدي سمت پنجره و گوش ميدادي ازم خواستي وقتي بابا اومد باهاش بري دسته نگا كني   منم گفتم نه و تو شروع كردي به گريه مثل هميشه اشكت لب مشكته و آنچنان اشك ريختي كه چشمات باد كرد بابا كه اومد و جريانو فهميد با هم رفتين بيرون و تبلت رو هم بردي و اونقدر هوا سرد بود كه 5 دقيقه ديگه برگشتين ...
13 آذر 1390

دیکته چهارم

دیکته این دفعه رو هم هزار آفرین گرفتی و معلم برات یه شعر زیبای دیگه نوشته که الآن یادم نیست ولی خیلی خوشحالی بازم امروز دیکته دارین - چون بابا بهت گفته اگه هزار آفرینات ٥ تا بشه برات جایزه می خره - تو هم منتظری که ٢ تا دیگه هزار آفرین بگیری دیروز بابا نرفته بود سرکار و با هم تا ظهر که بری مدرسه خونه بودین ، بعداز ظهر هم كه اومدي ما خونه بوديم و گفتي : امروز من از همه ديرتر اومدم يه سر رفتيم خونه خاله پري آخه آرش سربازيشو تموم كرده بايد ميرفتيم ديدنش- برگه نقاشيتو بردم ( عدد 2 و 3 ) اونجا تا وقتي اونجاييم حداقل رنگ آميزيتو انجام داده باشي آخه اعداد رو كه ياد ميگيرين يه برگه كه يه نقاشي داره و 2 خط هم از عددي كه تازه ياد گرفتين ب...
13 آذر 1390

آخر هفته

٤ شنبه که رفتیم موقع مشق نوشتن سرتو گذاشتی رو دفترت گفتم مامان چی شده: گفتی: خسته ام گفتم: می خوای بخوابی گفتی : آره ( خیلی تعجب کردم آخه تو همیشه از خواب فراری هستی ) گفتم برو اتاقت رو تخت بخواب گفتی: نه گفتم پس روی مبل بخواب گفتی باشه و دراز کشیدی منم که نگران شده بودم اومدم به سرت و شکمت دست زدم که ببینم تب نداشته باشی و ازت پرسیدم جاییت درد می کنه یا نه که تو هم گفتی : نه خلاصه تو خوابيدي و منم رفتم سراغ تكاليف خودم بعد از يك ساعت بيدار شدي ولي ديگه مشق ننوشتي و منم اصرار نكردم 5شنبه باباجون بردت خونه مامان آذر ، منم از دانشگاه اومدم اونجا خاله اينا هم اونجا بودن و ديگه لازم نيست بگم كه چقدر بازي كرده بودين و خوش...
12 آذر 1390

اجابت دعا

عزیزم ما ٤ ساله روزای عاشورا نذری می پزيم من يه حاجت خيلي بزرگ رو تو همين ايام محرم از خدا و امام حسين گرفتم بابا مريض بود ، مريضيه سختي 4 سال پيش روز عاشورا كه همه جا نذري پزون بود و عزاداري خيلي گريه كردم و دلم شكست و نذر غذا پختن در ظهر عاشورا رو كردم و خدا جوابمو داد و بابا رو شفا داد خدا همه مريضا رو شفا بده و درد همه اونهايي كه دردشونو جز به خودش نمي تونن بگن رو دوا كنه - آمين
9 آذر 1390

پسر بابا

قبلا خیلی به من وابسته بودی و هیچ محل به بابا نمی ذاشتی- جدیداً خیلی خودتو واسه بابا لوس می کنی و تا صدای ماشینو می شنوی می ری تو پارکینگ استقبالش و بهش كمك مي كني و تا ميايين بالا شروع مي كني به تعريف كردن اتفاقاي مدرسه و چيزهايي كه ياد گرفتي جالب اينجاست كه هيچكدوم از اونها رو به من تعريف نمي كني و من بايد به زور از زير زبونت حرف بكشم. روزهاي تعطيل هم كه ميشه تا بابا مي خواد بره جايي سريع آماده مي شي و باهاش ميري و بعضي اوقات كه من دلم مي خواد پيشم بموني ميگم رادمان نرو پيش من بمون گوش نمي دي و با بابا ميري ديشب هم حسابي داشتي خودتو براي امير لوس مي كردي از دوستات و كلاس و معلم تعريف كردي - از اينكه فردا ديكته دارين گفتي و ديكته ...
7 آذر 1390

مهمون

قربون پسرم برم كه عاشقه مهمونه وقتي مي فهمه مهمون داريم اونقدر ذوق ميكنه كه نگو البته خونه ما خيلي كم مهمون مياد چون اكثر وقتا خونه نيستيم 5شنبه كه قرار بود مامان ناجي اينا بيان خونمون از صبح خوشحال بودي و اتاقتو مرتب كردي و حتي به من هم كمك كردي ( وسايلتو مرتب كردي - گردگيري مبلها رو انجام دادي- ميوه ها رو شستي ) و خيلي هم دوست داشتي كه بنيامين هم بياد- شب كه همه جمع شديم تو و بنيامين تو اتاقت بازي مي كردين و اون از اسباب بازيهاي تو مي خواست و تو هم يه مقداري بهش داده بودي و از كمدت چيزي بيرون نياورده بودي ولي اون از وسايل توي كمد مي خواست و هي جيغ ميزد و مامانش هم بلند شد و يه تعدادي بهش ماشين داد و تو خيلي ناراحت بودي و موق...
5 آذر 1390

هوس آقا رادمان

دیروز برام تعریف کردی که وقتی بعضی از بچه ها از مدرسه ساندویچ می خرن دلت می خواد و گفتی : دلم می خواد بگم یه کم بده به من ولی روم نمی شه منم که خیلی دلم بهت سوخته بود و اعصابم خورد شد گفتم : نه به دوستات نگو - خودت برو بخر تو که تو کیفت پول داری گفتي : آخه من كه پولا رو نمي شناسم و نمي دونم با كدومش مي تونم ساندويچ بخرم منم گفتم كيف پولتو بيار بهت بگم از كيف پولت يه هزاري درآوردم و گفتم كه با اين حتما مي توني بخري تازه شايد بقيه هم داشته باشه و قرار شده امروز از مدرسه خريد كني شب كه خوابيدي جريانو براي بابا تعريف كردم اونقدر دلش سوخته بود و اعصابش خورد شد كه نگو و همش مي گفت چرا بهم گفتي خيلي ناراحت شدم- بچم ...
2 آذر 1390

دیکته سوم

دیروز که دیکته داشتین خانم چهارلنگ دیکته ها رو سر کلاس صحیح کرده بود و بهتون داده بود و تو کلی خوشحال شده بودی چون هیچ غلطی نداشتی و دوباره معلمتون برات یه عکس کشیده بود و یه شعر قشنگ نوشته بود " سبد سبد گل یاس      زرنگ توی کلاس " زنگ زدی اداره و این خبر خوب رو بهم دادی و من رو هم خیلی خوشحال کردی و ازم جایزه خواستی منم قول دادم برات جایزه بگیرم ، رفتم لوازم التحريري و يه مهر با عكس بن تن و پو و ميكي موس گرفتم ولي وقتي اومدم خونه مامان ناجي اينا اونو بهت دادم زدي تو ذوقم و گفتي كه خوشم نمي ياد منم خيلي ناراحت شدم . وقتي رفتيم خونمون من شروع كردم به تميز كاري و تو هم خيلي بهم كمك كردي تازه وقتي گفتم تو اداره...
2 آذر 1390